باشد!!! منم سکوت..مثل تو...تو در سکوتت به حرفهای تلخ و خسته ی من فکر میکنی،من از همان وقتی که بغض میکنم و نمی بینی از همان وقتی که داد میزنم گریه میکنم سکوت میکنی به تمام مردهایی که قبل و بعد از تو بودند و میتوانستند باشند فکر میکنم!هرچند که صدها بار در وقت خوشی گفتم که از تک تک شان بیزارم... :-)
وبلاگت رو دوست دارم. بهترین راه واسه دسترسی به وبلاگی که دوست داری اینه که لینکش کنی. پس این کارو میکنم. اما شما مجبور نیستی.
شاد باشی
دوتاازاخر.یدونه ازاول خوندم خوشم نیومد/ولی دیدم همه اونایی که نظر گذاشتن دوست داشتن..........میرم بخونم نظرمیدم........هرچندکه برای خیلی هابی اهمیته نظرم
نه مهمه!خوشحالم که صادقانه گفتین دوس نداشتین! :)
خیلی مبهمه!!!!!!!!!!
تک تک نوشته هات رو خوندم
کامنت برای تعریف و تمجید نمیزارم
اما تک تکشون رو با ذرات وجودم حس کردم
رج های ت را زیبا بافتی!
این رج را هم دوست داشتم
اما فکر می کردم خواندن ش چقدر می تواند یک مرد را شکنجه کند
و چه دروغی مزحک تر و بزرگتر از این از این :
سکوت نشان رضایت است !!
بیا...بیا و رج بزن از نو
می بافد و می بافم ، او شال گردن ، من خیال ، دستم را زیر چانه زده ام
_کی تمام میشود؟
_ خیال تو یا شال من؟
_ شال تو ! _
کلاف کم می آورم !
از این پهلو به آن پهلو میشوم ، نگاهم میکند!
_مثل پیرزن ها می مانم؟
_نه فرشته ای ، جسمیت پیدا کردی
می خندد ، از آن مدل خنده ها که چشم هایش شکل کمان میشوند ، من هم خنده ام میگیرد ، سکوت میکنیم ، می بافیم ...
...تو هم به هیچ زنی فکر نکن ... دستوره ...امر میکنم ...
zananegi nemikoni ya faghat nemibafi
عاشقتم وقتی اینقدر ساده حرف من رو می زنی ....
بی زار یا نا امید ؟
خاصیت انسانه...بالاخره باید حق داد...انتخاب شوهر مثه انتخابای زندگیه. ..که انتخاب محدوده اما گزینه ها نا محدود و تو واسه رسیدن ب هدف و ادامه ی زندگی باید یکیو انتخاب کنی اما فکر گزینه های دیگه ای ک میتونستن انتخابت باشن همیشه باهاته...
سلام...
در جستجوی مطلبی بودم که توسط جستجوگر گوگل به این وبلاگ راهنمایی شدم . در جذابیتی ناخودآگاه ، چند مطلب کوتاه و بلند از صفحات وبلاگ اتان را خواندم . اگرچه مشکل می توانم در ورای نیافتن چیزی که بدنبال آن آمده بودم ، توضیحی موجه را برای چرایی بودن ـ این ماندن ، خواندن و احساس جذاب بودن وبلاگ شما را برای خود یا هرکس دیگری ارائه کنم ؛ اما لااقل در ذهن خود باور دارم که هیچ همواره ای وجود ندارد تا بتواند لمس کردن همه ی لذتها را مستحق سنجش منطقی و توجیه بنماید. با انکه از تاریخ ارسالهایتان بخوبی می شود دریافت که بیشتر از دو سال می شود این خانه گردگیری نشده و چیزی در میان آن بافته نشده است اما بافته های گذشته اتان فرصت خوبی برای لذت بردن از خوانش واژه های بسیار اندکی بودند که اگرچه بندرت و تنها بعضی وقتها با آن نوع نوشته ها برخورد می کنم، اما جنس اشان را آنچنان دوست دارم که اغلب در مقابلشان ناچار به ایستادن ، خواندن ، دنبال کردن و صد البته لذت بردن از طعم خوش و آشنایشان در درون ذهن خود می شوم ...با نگاه عمیق و زل زدن در درونشان به زیبایی و حتی گاهی شدت دلتنگی اشان پی ببرم و شاید اینها دلیل خوبی باشند که تعدادی از مطالب اتان را بیشتر از یکبار خواندم و به نظرم ساعتی می شود که در اینجا و همصحبت دیوارهای این خانه شده ام.
البته تا به امروز پهنه ی اتفاقها و روزمرگی خاطرات شخصی آدمها هرگز جذابیتی برایم نداشته و خیال هم نمی کردم که یک روز بخواهم حتی فرصت کوچکی را برای خواندن خاطرات تلخ یا شیرین دیگرانی صرف کنم که بواسطه ی مجازی بودن شخصیت اشان ، در میان ذهن من یشتر به رنگی سرد و خالی از احساس نقاشی شده اند. اما امشب در خانه ی شما قضیه متفاوتی را تجربه کردم که اجازه بدهید به اندازه ی حضور امشبم در خانه ی مجازی اتان مقدمه و توضیح علایق شخصی خود را کوتاه نموده و توجیه بی حساب و مرزی را بازگو کنم که کلام شما را برای خواندن و لذت بردن ، در نظرم منحصر بفرد و متفاوت نموده است.... تنها همین قدر می توانم بگویم که با نوشته هایتان هر رهگذری می تواند به راحتی انس بگیرد و در پهنه ی تصور خیال خود ، خویشتن را مخاطب تمام صمیمیت و سادگی سطر سطر نوشته هایی قرار بدهد که علاوه بر قصه ی جادویشان ، در درون ذهن هر یک از این رهگذران قصه ی دیگری دارند.....قصه ای به بی تابی نفسهای خاطرات تک تک آنها...قصه ای مملو از واژه های گاه شاداب و گاهی زخم خورده که گویی جنس هر کدام اشان آشنای قدیمی ـ گوشه گوشه ی ذهن یک به یک آنها بوده است....دست نوشته ها یا بهتر است بگویم دلنوشته هایی که الفت و صمیمیت را آنچنان در درون مخاطب خود می ریزند که تمام خاطراتشان در شکل و شباهت خاطرات نقش بسته در دیوارهای این خانه نوشته می شوند...
خاطره هایی در بستر امنیت خیال ، که هرکدامشان هم آغوش نقاشی های عریانی می شود که یکی مثل شما را در تمام اشان به خیالهای دیرینه ی خود سنجاق کرده اند تا با وجود تمام بغضهای پنهان ، هنوز هم در بستر خیالشان بوسه کمترین واژه ی واسط لبخندها و بغضهایشان باشد...همان چهار حرفی شیرینی که کمترین واژه ی فراوانی ـ محبت را در ممکنهای نوشته شدن خاطرات می ریزد...
شاید با این توضیح مختصر توانسته باشم که بگویم جنس کلام اتان در درون ذهن من متفاوت ظاهر شده است و دیگر اغراق و تعارف نخواهد بود اگر برایتان بگویم که کلام اتان در برخی از نوشته ها افسون خالص است بانو.... بمانند یک روح در ماسوای گنگ ـ وسعت شعر...یک روح در تسلسل لیاقت وصف....یک روح سرشار از واژه هایی تب دار و گاه نمناک ... گاه پر از سرمستی و رقص و در یک جمله کوتاه ، واژه هایی مشترک در ترانه های نبض خدا...
بله...کلام اتان افسون خالص است بانو....آنچنان که با تمام خیال و تصور مطلوب خود نیز نمی شود از برخی سطر نوشته هایتان بدون آتش زدن سیگار گذشت ....
حرفهایم خیلی غیر معمول طولانی شدند که از این بابت پوزش می خوام بانو....
صفحه شما را به فهرست علاقمندیهای شخصی خود اضافه کردم تا گاهی مشتری کلام اتان باشم و در فرصتهایی که گاه برایم پیش می آید مطالب تازه تر و یا باقیمانده آرشیو اتان را مطالعه کنم ....
شاد باشید و بدرود....