بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج نوزدهم

 

تلوزیون میبیند اما حواسش نیست.. نگاهش را لحظه ای هم برنمیگرداند..انگشت بزرگ پایش را به فرش میکشد،لب پایینی اش را هرچند ثانیه به طرف بالا جمع میکند..گاهی نفس عمیق میکشد و عینکش را بالاتر میزند..اینها یعنی عصبی است.کنارش میشینم،طوری که بازویم آرام به بازویش برخورد کند..کمی فاصله میگیرد.من هم صورتم را به طرف تلوزیون برمیگردانم،اما تمام نگاهم ریخته پشت عینکش..پایم را روی فرش میکشم و انگشت بزرگش را که خواب فرش را بر هم میزند محکم میگیرم..کف پایم آرام میگیرد..آرام با گوشه ی پا انگشتش را نوازش میکنم..هنوز نگاهش به تلوزیون خیره است!انگار دلم تنگ میشود دستش را محکم میگیرم..با پوست دستش بازی میکنم..هیچ حرکتی نمیکند و اجازه میدهد،انگشتانم را میبرم میان جنگل موهای ساق دستش..انگشتانم شاد بالاتر میروند تا فتح شانه هایش..لب میسایم به شانه اش ..سرم را روی شانه هایش میگذارم نفس هایم موهای روی شانه اش را تکان تکان میدهد..آرم میگوید «بلند شو!»..می نشینم و صاف توی چشم هایش نگاه میکنم..لحظه ای بعد سرش را توی بغلم فرو میکند.. 

به کلام های جسمی ایمان دارم..