بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج بیست و یکم

 

نسبت خاصی نداریم، 

یک آشنایی که مدیون خانواده مان هستیم و یک دوستی به همان اندازه که وقت درگیری ها سراغ هم میرویم،ما را برد سینما و نشاند کنار هم! 

همه ی این رابطه خیلی کم بود که من از وجودش (یا اصلن نمیدانم از کجا)بفهمم که گرسنه ست و ساندویچش رو به دستش بدم..و خیلی خیلی کم است وقتی بی آنکه چشم از پرده بردارم میبینم که نگاهم میکند و کسی درونم میگوید"هنوز گرسنه ست"..چند دقیقه بعد ساندویچ دوم رو بهش میدم و میگم:"میل داری ساندویچمو بخوری؟..من گرسنه ام نیس!"...کمی بعد با اعتماد به احساس قبلم،میدونم که حالا دستامو میخواد..اما دستام مال خودم هستن..که اگر باشی فقط مال تو!.. 

چراغها که روشن شد هنوز از خودم و از تو می پرسیدم:من از تو،وجود این مرد کوچک را بلدم؟ 

 

 

  

  

|| 

   دلم نمیخواد حسم و لحظه هامو به ترتیب و دنباله دار بنویسم! سبکم شده که حتی در نوشته های شخصی با زمان افعال بازی کنم!...پی ترتیب خاص در رج هایم نباشید . 

                                                                                                             ||