بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج سی و چارم

 

 

گفت: 

پدرم هنوز خرید کردن با مادرم را دوست دارد..اما دیگر کنارش نمیخوابد! 

 

 

 

رج سی و سوم

  

به لباس زیرش با همان مدلی که همیشه دوست داشتم حسادت نکردم،به انتظارش حسادت کردم،به اینکه منتظر کسی بود که برایش بپوشد.حسود شدم به بالندگی اش که خوب میدانست استعداد این را دارد که چشمهای خسته و تازه از سفر آمده ی مرد را بی خواب و شیطان کند..شوقش ناخن کشید به دلم که هر بار،آمدنش را با انگشتانش نشان میداد... تنها که شدم گفتم کاش چشم و دلم پیش سرویس طلایش مانده بود!! در اولین فرصت یک وام خودرو میگرفتم و آرام میشدم.اما آرامش من پیش استعدادم جا مانده.میفهمی؟