بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج یازدهم

 

 

با چشمهای قرمز که وارد میشود یعنی امشب از خیلی چیزها خبری نیست!کیفش را از دستش میگیرم..میپرسم: "لباسهایت را در بیاورم؟" میگوید: "نه"..این یعنی خستگی لوسش نکرده و فقط خیلی خسته است..میروم آشپزخانه و از آنجا داد میزنم:"شام بیارم یا چایی؟".اگر در کنار خستگی،خواب آلود هم باشد میگوید شام.اگر تنها خسته باشد میگوید چایی.شام را انتخاب میکند.شام که میخوریم ..رو به رویش مینشینم و از روزی که گذشته حرف میزند..من عاشق این صدای خسته ام! این مرد تنهایی نمیخوابد و من کنارش  دراز میکشم تا راحت بخوابد،وقتی به سقف خیره شدم و نفسش توی گوشم میخورد،یادم می آید که این دامن لَخت و نازک و سبز را برای او پوشیده بودم،اما آنقدر خسته بود که ندید..خم میشوم روی سینه اش تمام خستگی اش را میبوسم. 

 

 

 

ـــ : سبز سبزم!