بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج هیفدهم

 

 

زندگی شخصی ام معتادیه که سر کوچه گاهی نَنِشسته..اگر باشد برایش سیگار می خرم..

رج شونزهم

 

همین جا خوابیده بودم روی تخت..چشمهایم را باز نمی کردم..حتی سرا پا گوش نبودم و صدای بودنت را میشنیدم،بازدمت موهای ریخته شده روی گوشم را تکان تکان می داد..دست نزدم اما درشتی اندامت را حس میکردم..پهنی سینه ات!کشیده گی و محکمی ران هایت که رو به من بود..سرم را کشیدم طرف سینه ات...یک لحظه فقط یک لحظه هر چه میشنیدم..حس میکردم..دیگر نبود..چشم باز کردم...فقط لبخند زدم به جای خالیت!فقط لبخند!