بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج سیزهم

 

زنها غم هایشان را خوب بلدند برقصند.قدرت تسکین اش کم از گریه ندارد.رقصیدم،تنهایی،نی ناش ناش همان روز که تو حرف نزدی..اشتها نداشتی..همان روز که صدای بسته شدن در گفت:خداحافظ...!!چشم هایم را بستم و رقصیدم و هر مردیکه ای را تصور کردم الا تو!