بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

بافتنی های یک زن عادی

رج به رج حس هایم را میبافم با کلاف حقیقت..

رج بیست و پنجم

 

 

زیاد وقت ندارم.چیزی تا اتمام وقت نامه نوشتن برای عمو نوروز نمانده. 

میخواهم بنویسم هر دوتایمان را عوض کند ...غیر از این باشیم که هستیم..میخواهم ازشان درخواست کنم من زنی شوم که سرم به زندگیم باشد و کاری به کار رابطه ها نداشته باشم..همین که تو باشی شب به شب لباس کار های سیاهت را بیشویم کافی باشد،زنی باشم که راه راضی کردنش یک اخم تو باشد و خاتمه ی همه چیز چشم گفتن من!میخواهم ازشان خواهش کنم تو از همان مردها باشی که همیشه چهار قدم جلوتر از عیالشان راه میرود و من از همان عیال ها باشم که پشت سرت دوان دوان،گاهی هم آب دهن پسرمان را که روی شانه ات خواب رفته بگیرم! میخواهم جای اینکه مثل هفته های اخیر به این فکر کنم نیازت پایبندت کرده به من یا خود من،به فکر داشتن النگوهای بیشتر باشم و شبها خواب ببینم تا آرنج النگو دارم..میخواهم به عمو نوروز بگویم از این همه نبودنت دلم تنگ است..از کتابها که جای تو را پر نمیکنند خسته شدم.مینویسم برایش که تو فقط باشی حتی از آن مردها بشوی که وقتهای سر خوشی چُپُق و قلیان چاق میکنند من هم همان وقت که آتش سر قلیان را سرختر میکنم مدام عشوه گری کنم و تو دست درازی.. 

وقتی نمانده و چار ه ای هم! من به آنچه بچه ها باور دارند امید دارم...

رج بیست و چارم

  

امشب چایی را نمی شود مثل هرشب تلخ خورد،شام می پزم برای خودم..امشب باید با خودم مدارا کنم... 

مسئله این است که تقسیم شدم! از همه ی کسانی که برای تو بودم،در نبودنت قسمت شدم بین این همه آدم!... 

رج بیست و سوم

 

 

همیشه نه..بعضی روزها نبودنش تفاوت بین همه ی مردها را برمیدارد.. 

بعضی روزها اصلن فرقی ندارد این مردی که دارد نازت را می خرد از چاقیش بیزاری و ریش بلندش حالت را به هم می زند! یادت می رورد که مردت را با کراوات دوست داری..فرقی نمی کند که چطور غذا می خورد..مهم نیست که پا به پای تو فیلم نمی بیند و منتظر چاپ کتاب فلان نویسنده نیست!..یادت می رود که دلت می خواست با مردت بحث کنی،سیاسی،مذهبی،فلسفی..! آنقدر از تو نیست که یادت می رود قدم زدن شبانه و تکیه دادن به شانه اش آرزویت بوده!!دیگر هم غصه ات نمی گیرد که گل خریدن برایت را پول دور ریختن می داند..همه چیز الا جنسیت اش بی ارزش است چون همین کافی ست که می فهمی نگاه کردن به جزء جزء صورتت چشم هایش را قرمز میکند.  

 

 

 

پ.ن : دلم میخواد بیام وبلاگتون و حرفاتونو بشنوم..اما واسه به روز کردن همین جا هم از شبانه روز وقت میدزدم!..