با چشمهای قرمز که وارد میشود یعنی امشب از خیلی چیزها خبری نیست!کیفش را از دستش میگیرم..میپرسم: "لباسهایت را در بیاورم؟" میگوید: "نه"..این یعنی خستگی لوسش نکرده و فقط خیلی خسته است..میروم آشپزخانه و از آنجا داد میزنم:"شام بیارم یا چایی؟".اگر در کنار خستگی،خواب آلود هم باشد میگوید شام.اگر تنها خسته باشد میگوید چایی.شام را انتخاب میکند.شام که میخوریم ..رو به رویش مینشینم و از روزی که گذشته حرف میزند..من عاشق این صدای خسته ام! این مرد تنهایی نمیخوابد و من کنارش دراز میکشم تا راحت بخوابد،وقتی به سقف خیره شدم و نفسش توی گوشم میخورد،یادم می آید که این دامن لَخت و نازک و سبز را برای او پوشیده بودم،اما آنقدر خسته بود که ندید..خم میشوم روی سینه اش تمام خستگی اش را میبوسم.
ـــ : سبز سبزم!